کد خبر: ۲۵۴
۲۷ ارديبهشت ۱۴۰۰ - ۰۰:۰۰

روایت رنج بی‌بی سکینه بعد از شهادت همسرش

همسر شهید زیر لب امام زمان را صدا می‌زند. می‌گوید راضی‌ام به رضای خدا. می‌گوید شوهرم در راه خدا رفته توقعی ندارم. حسن زیرچشمی به مادرش نگاه می‌کند و می‌گوید: «پس چرا صدقه قبول می‌کنی؟ چرا تخم مرغ و ماستی که فلانی دورسر بچه‌هایش چرخانده و آورده بود در خانه را گرفتی؟»؛ بی‌بی بغض می‌کند. گوشه چادرش را به دندان می‌فشارد. با خشمی که در گلو خفه‌اش می‌کند می‌گوید: اصلا هم صدقه نیست. صدقه برای سید حرام است...

رنگ پریده و رنجور از بالای پله‌ها نگاهم می‌کند و سرش را به نشانه احوال‌پرسی تکان می‌دهد. با صدای لرزان تعارف می‌کند که وارد خانه شوم. دورتادور خانه پشتی چیده شده است که از رنگ ورویشان ‌مشخص است عمر زیادی دارند. بی‌بی سکینه قاجانی‌پور همسر شهید سید جعفر لکزائیان تن نحیفش را در چادر گلدار مشکی پیچیده است و کنار بخاری خودش را مچاله می‌کند. حال حرف زدن ندارد. صورت استخوانی‌اش به زردی می‌زند. پسرش سید حسن هم گوشه‌ای نشسته است. او این روزها پهلودرد است. دوبار عمل شده و بخشی از روده‌اش را برداشته‌اند. جوانی و سلامتی‌اش را بعد از شهادت همسر، برای بزرگ کردن 5فرزندش گذاشته است و حالا بیمار و دل‌سوخته روزگار می‌گذراند. داستان زندگی سکینه قاجانی‌پور مقابل شماست. همسر شهیدی که با مشکلات بسیاری دست و پنجه نرم می‌کند.

 

سید پناهم شد

سکینه قاجانی‌پور متولد 1333است. او سن و سالی نداشته که به عقد پسر همسایه‌شان در می‌آید «13یا 14سال بیشتر نداشتم که سیدجعفر به خواستگاری‌ام آمد. من پدر و مادر نداشتم و سید پناهم شد. با اینکه کم سن بودم، اما می‌دانستم همسرم برای اینکه من را از شرایط سخت بی‌سرپرستی نجات دهد با من ازدواج کرده است. وقت ازدواج جعفرآقا30ساله بود. او هم خیلی نداری کشیده بود. آن‌قدر فقیر بودند که حتی نتوانست درس بخواند. فقط سواد قرآنی داشت و شرعیات را خوب بلد بود.»

سید جعفر لکزائیان متولد 1319 و در خانواده‌ای بی‌بضاعت بزرگ شده بود. او به جز کشاورزی کاری بلد نبود و برای امرار معاش کارگری می‌کرد. آن‌ها مدتی را در تهران زندگی می‌کردند تا او بتواند با کارگری زندگی‌اش را بچرخاند. مدتی هم در شهر رامیان استان گلستان زندگی کردند، اما علاقه به امام رضا(ع)باعث شد سید جعفر لکزائیان بار و بندیلش را جمع کند و عازم مشهد شود. محمدعلی فرزند اول بی‌بی سکینه و سید جعفر سال 48به دنیا آمد. این زن و شوهر در مشهد مدتی در قلعه ساختمان زندگی کردند و بعد به محله شیشه‌بری یا همان شهید دوست آبادی فعلی کوچ می‌کنند. همان خانه‌ای که ما روی فرشش نشسته بودیم و با بی‌بی سکینه حرف می‌زدیم.

 

سید جعفر در کارهای خانه همراهم بود

آن‌طور که سکینه می‌گوید همسرش خیلی اهل عبادت بود «نماز شبش ترک نمی‌شد. نزدیک به بیست سالی که با هم زندگی کردیم ندیدم نمازش قضا شود. بیکار که می‌شد قرآن می‌خواند. در وصیت‌نامه‌اش هم آمده که نماز و روزه‌ای به گردن ندارد.» چشم‌های بی‌رمقش وقتی از همسر شهیدش صحبت می‌کند برق کم سویی می‌زند. آهی می‌کشد و می‌گوید: سید جعفر در کارهای خانه همراهم بود. بچه‌ها را تر و خشک می‌کرد گاهی حتی اگر مریض بودم غذا هم می‌پخت. از آن مردهایی نبود که گوشه‌ای می‌نشینند و دست به سیاه و سفید نمی‌زنند. مردهای قدیم معمولا از این جور آدم‌ها بودند، یعنی حتی استکان جلویشان را برنمی‌داشتند، اما سید فرق می‌کرد.

بی‌بی چای تعارفمان می‌کند. رگ‌های پشت دست‌های لاغرش برآمده است. 64ساله است، اما مانند زنی 80ساله به نظر می‌رسد. خسته و بیمار.

 

هنگام نگهبانی دادن پدرم را هم نمی‌‎شناسم

سید جعفر لکزائیان از آن دسته آدم‌ها بود که دین و مذهب او را به سمت انقلاب ‌کشاند. از آن‌هایی که ترس جایی در زندگی‌شان نداشت.او از شجاعت همسرش می‌گوید از اینکه با وجود خستگی کار باز هم در تظاهرات شرکت می‌کرد.«صبح تا عصر کارگری می‌کرد وقتی هم که به خانه می‌آمد به جای استراحت در تظاهرات شرکت می‌کرد.»

بعد از پیروزی انقلاب وقتی هنوز محله‌ها امنیت لازم را نداشت شب‌ها در محله نگهبانی می‌داد. طوری که در مستندات کانون شهید بصیر آمده یک شب وقت نگهبانی، چند نفر به سمتش می‌آیند در تاریکی شهید لکزائیان از آن‌ها می‌خواهد خودشان را معرفی کنند. آن چند جوان هم از سر شیطنت درست و حسابی جواب سید را نمی‌دهند. یکی از آن‌ها می‌گوید من دوستت هستم سید جان. سید هم در جواب می‌گوید: هنگام نگهبانی دادن پدرم را هم نمی‌شناسم.

 

از سرگذر تا خط مقدم

سال 54بی‌بی زهرا، سال 56بی‌بی فاطمه و سال 58سید حسن به خانواده لکزائیان اضافه می‌شود. هنوز شادی انقلاب به جان مردم ننشسته که جنگ شروع می‌شود. پدر خانواده دل نگران همسر و فرزندانش است، اما جنگ شوخی بردار نیست. از طرفی هنوز بچه‌ها کوچک و بی‌بی هم دست تنها و غریب است. همسر شهید از آن روزهای پرتشویش می‌گوید از روزهایی که دلواپسی‌هایش تمامی نداشت «از او خواستم نرود گفتم بچه‌ها کوچک هستند، اما سیدجعفر با حرف‌هایش راضی‌ام کرد. گفت اگر همه بگویند بچه کوچک داریم که نمی‌شود. امام گفته جبهه‌ها را پر کنید من هم وظیفه دارم از این دستور پیروی کنم.»

در مستندات کانون شهید بصیر آمده پدر شهید لکزائیان نیز راضی به رفتن پسرش نبوده است، اما سید جعفر وقت نماز کنار پدرش می‌نشیند و وقتی نماز تمام می‌شود و زمان تعقیبات فرا می‌رسد پرونده جبهه رفتنش را روی سجاده پدر می‌گذارد. بالاخره او هم راضی می‌شود.

شهید سید جعفر لکزائیان سه بار به جبهه می‌رود و بار چهارم ماجرایی دارد که حاج علی جهان از جانبازان ساکن محله شیشه‌بری آن را خوب به خاطر دارد. برای شنیدن ماجرا با او تماس می‌گیرم و او این‌طور نقل می‌کند «یکی دو سال اول جنگ، تمام نیروهایی که از توس می‌خواستند عازم شوند از پایگاه بهرآباد به جبهه می‌رفتند. شهید بصیر در مسجد جوادالائمه پایگاه اعزام رزمنده به راه انداخت. داوطلب‌ها آموزش مقدماتی را در این پایگاه می‌گذراندند و در روزی مشخص رزمنده‌ها از این مسجد پیاده به راه می‌افتادند و به لب جاده می‌رفتند تا سوار اتوبوس‌ها شوند و برای گذراندن دوره آموزشی به تربت‌حیدریه یا بجنورد بروند.

در این مسیر اهالی هر کاری از دستشان برمی‌آمد انجام می‌دادند یکی گوسفند می‌کشت دیگری اسپند دود می‌کرد و... خاطرم هست من هم عازم بودم. شهید لکزائیان سرگذر کارگرها ایستاده بود که کاری پیش بیاید و به سر کار برود. ما زیر لب زمزمه می‌کردیم هر که دارد هوس کرب و بلا بسم ا...ما با خانواده سید جعفر لکزائیان همسایه بودیم برای همین شهید من را خوب می‌شناخت. صدایم زد و پرسید علی جهان کجا می‌روی گفتم امام حسین در کربلا یاری می‌خواهد برای یاری‌اش می‌رویم. سید جعفر توی سرش زد و گفت «من سرگذر ایستاده‌ام و آن وقت امام حسین در کربلا یاری می‌خواهد؟ یک دقیقه صبر کنید الان خودم را می‌رسانم.»

صحبتمان با علی جهان که تمام می‌شود بی بی از دید خود ماجرای آن روز را شرح می‌می‌دهد: «سید جعفر به خانه آمد بیل و کلنگش را گذاشت و گفت من عازم جبهه‌ام. به دلم افتاده این بار برنمی‌گردم. یکی دو شب پیش خواب دیدم کسی من را در خواب شهید صدا می‌زد. رفتنم برگشتی ندارد. بی‌بی صدیقه را تازه خدا به ما داده بود و هنوز شیر می‌خورد. دلم آشوب شد، اما مگر چاره‌ای بود؟ نبود. وقتی می‌رفت پشت سرش اذان گفتند. اذان به میانه نرسیده بود که با گریه ما همراه شد و به آخر نرسید.»

 

قاری کربلای5

سید جعفر لکزائیان هر وقت بیکار می‌شد به تلاوت قرآن می‌پرداخت طوری که بعد از هر آموزشی به جای استراحت یا صحبت کردن با هم‌رزمانش قرآن را برمی‌داشت و گوشه‌ای می‌نشست. سید عازم عملیات می‌شود و در تاریخ 22دی ماه 1365در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به سرش به شهادت می‌رسد.

اینجای ماجرا سید حسن،‌ پسر شهید این‌طور تعریف می‌کند «من کلاس اول ابتدایی بودم. سر کوچه با دوستانم بازی می‌کردم که تویوتای لندکروزی جلوی خانه‌مان توقف کرد. خودرو را که دیدم به سمتش دویدم. آن‌قدر بچه بودم که معنی خیلی چیزها را نمی‌دانستم. برادر بزرگم آن موقع 16ساله بود. او با دونفری که با آن خودرو در خانه ما آمده بودند چند کلمه صحبت کرد. خاطرم هست رنگ برادرم پرید. چیزی نگذشت که صدای جیغ و گریه مادرم بلند شد. همسایه‌ها به خانه‌مان آمدند در چند دقیقه خانه‌مان پر از مردمی بود که برای سرسلامتی دادن به ما آمده بودند.»

سید حسن روزی که جنازه پدرش را تحویل گرفته‌اند در خاطر دارد «آن روز غیر از پیکر پدرم چند شهید دیگر را هم در معراج تحویل خانواده‌‎هایشان می‌دادند. دور هر تابوت کلی آدم جمع شده بود. خودم را با فشار بین جمعیت جا می‌دادم تا پیکرها را از سر کنجکاوی ببینم. یکی از این شهدا سوخته بود. دیگری سر نداشت. هنوز آن پیکرها را به یاد دارم. پدرم را هم در بین شهدا پیدا کردم. بدنش سالم بود و فقط یک ترکش به پشت سرش خورده بود.»

 

آغاز مشکلات

پدر خانه در شرایطی به شهادت می‌رسد که فرزند اولش 16ساله است. آخرین فرزند یک سال را هم هنوز تمام نکرده است. منبع درآمدی نیست و مادر و پسر بزرگ خانواده باید جور زندگی را به دوش بکشند. چند سال اول بعد از شهادت پدر خانواده هنوز چندان به خانواده لکزائیان سخت نمی‌گذرد تا اینکه پسر بزرگ خانواده نیز به جبهه می‌رود و به خاطر موج گرفتگی بیمار می‌شود. بی‌بی سرش را می‌چرخاند و عکس پسرجوانی را روی دیوار نشانم می‌دهد «آن‌قدر حال پسرم وخیم شد که کارش به تیمارستان رسید، البته به مرور وضعیتش بد شد. اوایل خوب بود ازدواج کرد و با مغازه سوپرمارکتی که داشت خرج ما را هم می‌داد. خدا سه پسر هم به او داد، اما رفته رفته حالش خراب شد. سال 93هم از دنیا رفت. مرگ پسرم کمرم را شکست. دوبار تا حالا مرگ را به چشم‌هایم دیده‌ام» بی‌بی جلوی اشک‌هایش را به سختی می‌گیرد. نم اشک‌هایش را با گوشه چادرش می‌گیرد و به گوشه‌ای خیره می‌شود.

مادری زحمتکش

سکینه برای مخارج خانه و زندگی‌اش از 32سالگی که همسرش را از دست داده کار کرده است «تا وقتی مریض نبودم کار می‌کردم. بچه‌هایم کوچک بودند و خرج خانه سنگین. در باغ‌های مردم سیب و گوجه جمع می‌کردم. با کارگری زندگی‌ام را می‌گذراندم. پسر بزرگم هم کمک خرجمان بود، ولی از وقتی او رفته دیگر روزگارمان سخت شده است.» سید حسن بیمار است و توانی برای کار کردن ندارد. آن‌طور که مشخص است مقرری مختصر بنیاد شهید هم گره گشای مشکلاتشان نیست .

او مانده و بدنی بیمار که تا حالا دو بار زیر تیغ رفته است. طوری که حسن می‌گفت سرطان بخشی از بدن مادرش را گرفته است و برای همین قسمتی از روده‌هایش را بریده‌اند. نگران بود که نکند دوباره ریشه دوانده باشد. دستش را به پهلویش می‌‌گذارد و می‌گوید: خم و راست می‌شوم شکمم می‌سوزد. در خانه ماشین لباس‌شویی ندارم تا وقتی حالم خوب بود لباس‌ها را با پا لگد می‌کردم و می‌شستم، اما از وقتی بیمار شده‌ام لباس‌هایم را جمع می‌کنم می‌برم خانه همسایه‌ها آن‌ها برایم می‌شویند.»

 

صدقه برای سید حرام است

همسر شهید زیر لب امام زمان را صدا می‌زند. می‌گوید راضی‌ام به رضای خدا. می‌گوید شوهرم در راه خدا رفته توقعی ندارم. حسن زیرچشمی به مادرش نگاه می‌کند و می‌گوید: پس چرا صدقه قبول می‌کنی؟ چرا تخم مرغ و ماستی که فلانی دورسر بچه‌هایش چرخانده و آورده بود در خانه را گرفتی؟ بی‌بی بغض می‌کند. گوشه چادرش را به دندان می‌فشارد. با خشمی که در گلو خفه‌اش می‌کند می‌گوید: اصلا هم صدقه نیست. صدقه برای سید حرام است. آن‌ها به حساب نذر می‌آورند. اگر بدانم صدقه داده‌اند تخم مرغ‌ها را پرت می‌کنم توی کوچه. آن‌قدر غصه‌دار حرف می‌زند که دلداری‌اش می‌دهم.

 

صدقه یا نذری؟

بی‌بی آرام می‌گیرد و می‌گوید: شکر خدا تا حالا زندگی‌ام لنگ نمانده است. همسایه‌ها کمک می‌کنند. هر کدام 100، 200 هزار تومانی کمک خرج به من می‌دهند. خدا خیرشان بدهد. دوباره حسن بین حرف مادرش می‌دود و می‌گوید: تا حالا کارگری می‌کردم نانی در می‌آمد، اما از وقتی کرونا آمده سرکار نرفته‌ام. 140هزار تومان قبض گاز آمده پرداخت نکردیم امروز و فرداست که بیایند و انشعابمان را قطع کنند. بار آخری که گوشت خریدیم اصلا به یاد ندارم. فکر می‌کنم دو، سه سال پیش بوده است.سکینه میان حرفش را می‌گیرد «نه مادر جان، همین پارسال مسجد گوشت نذری برایمان آورد. ناشکری نکن خدا قهرش می‌گیرد.»

 

خانواده‌بدون منبع درآمد

برای پیگیری وضع معیشتی این خانواده با مدیر خیریه مسجد جوادالائمه تماس می‌گیرم. حاج علی جهان که خاطراتی از اعزام شهید برایمان تعریف کرده بود این بار از وضعیت معیشتی خانوده لکزائیان می‌گوید «این خانواده منبع درآمدی ندارد و ما در خیریه تا جایی که امکان داشته باشد به آن‌ها رسیدگی می‌کنیم. سال گذشته برای ایزوگام، رنگ کردن منزل و نصب آیفون به این خانواده کمک کردیم. منزلشان به شدت نیازمند تعمیر بود ما هم به حد بضاعت هزینه کردیم. برای نوروز هم سهم سادات به مبلغ 200هزار تومان و بن کالا به مبلغ 300هزار تومان به آن‌ها کمک خواهد شد.» ابوالقاسم نودهی، فرمانده پایگاه بسیج شهید عبدی هم وضعیت نامناسب این خانواده را تأیید می‌کند و می‌گوید: حقوق ثابتی ندارند از طرفی بیماری بی‌بی هم به مشکلاتشان اضافه کرده است. گاهی برایشان غذا می‌بریم و تا بتوانیم به آن‌ها رسیدگی می‌کنیم.

حالا چند نوه دور بی بی سکینه را گرفته است. با اینکه مرگ پسر بزرگش کمر این همسر شهید را خم کرده است، اما دلش به 3پسر رشید فرزندش آرام گرفته است. به خدایی که تا حالا او را به حال خودش رها نکرده و از این به بعد هم رها نخواهد کرد.
چهارشنبه گذشته سالروز گرامی‌داشت مادران و همسران شهدا بود، شیرزنانی که بعد از شهادت همسر روزگار گذراندند و هنوز از اینکه بهترین سال‌های جوانی‌شان را در تنهایی گذرانده‌اند پشیمان نیستند.
حسن گوشه‌ای خزیده و در خود فرورفته است. بی‌بی هم لنگ لنگان بدرقه‌مان می‌کند. او نه خواسته‌ای دارد و نه از هیچ مسئولی انتظار کمک.

کلمات کلیدی
ارسال نظر
آوا و نمــــــای شهر
03:44